در آن شب چه گذشته؟!
یک رویای نشدنی (قسمت سوم)
راستش اینکه آن شب بعدازاینکه خبر نقلوانتقال ادوات نظامی عراقیها را به تو دادم برای اینکه اشراف بیشتری به منطقه داشته باشم بالای صخره رفتم البته کنار صخره یک شیار بود. با جابهجا کردن چند تا سنگ توانستم یک پناهگاه کوچک برای خودم درست کنم؛ اما فقط به دردهمان شب میخورد و در صورت روشن شدن هوا مثل یک سیبل در مقابل دشمن قرار میگرفتم. من تصمیم داشتم قبل از طلوع آفتاب محل خودم را ترک کنم که یکدفعه عراقیهای مزدور بدون هماهنگی با من چند تا منور زدند و خیلی سریع هم من را دیدند و شروع کردند به پذیرایی از من. هر چه نقلونبات بود بر سرم ریختند و من هم که طاقت آنهمه تیر و ترکش را نداشتم. مخصوصاً اینکه دفعه قبل که مجروح شدم دکتر جدا به من اخطار کرد که هرگونه تیر و ترکش برایم ضرر دارد. تصمیم به ترک موضع خودم گرفتم، از روبرو که امکان نداشت بروم، پشت صخره هم پرتگاه بود خلاصه با یک پشتک و دو تا وارو خودم را از پرتگاه انداختم پایین اما چشمت روز بد نبیند یکی، دو تا سنگ شلخته جلویم سبز شدند و دمار از روزگارم درآوردند. به هر صورت چون قبلاً بیسیم و تلفن قورباغهای و دفترچه کد رمز را از بین برده بودم. کولهپشتی را هم رها کردم فقط سه تا نارنجک و چهارتا خشاب اضافه و اسلحهام را برداشتم و زدم به کوه و کمر؛ اما آنها از من رودارتر بودند. مدام منور میزدند و جای من را پیدا میکردند. اواخر دره رسیده بودم و دیگر تابوتوانم بریده بود که یکدفعه احمد را مثل فرشته نجات جلوی خودم دیدم. با کمک احمد دستم را که به گردنم بسته بودم آتلبندی کردیم و سرم را هم باندپیچی کردیم و یکی از آن جیرههای جنگی که فرستاده بودی، در خندق بلا کردیم و جونی گرفتم و با کمک احمد راه افتادیم از دره بالا بیاییم که برادران مزدور عراقی رسیدند و بهناچار تسلیم شدیم.
به احمد گفتم پا قدمت چقدر سنگین هست خلاصه کمی شوخی کردیم ولی دلنگران با عراقیها همراه شدیم که ناگهان باران تیر بود که به طرفمان باریدن گرفت. یکی، دو تا از عراقیها مثل خمیر ولو شدند و بقیه همسنگر گرفتند. احمد هم از فرصت استفاده کرد و چون رزمیکار قابلی بود با یک ضربه پا یکی از عراقیها که نزدیکمان بود را ناک اوت کرد. من هم با دندانهایم دستهای احمد را باز کردم و خلاصه او هم من را از شر طنابها خلاص کرد و اسلحه عراقی را برداشت و یک حال اساسی به آنها داد. عراقیها هم که دیوانه شده بودند و از دو طرف موردحمله قرارگرفته بودند. چند تا تیر به سمت ما و چند تا تیر به سمت سعید شلیک کردند و قصد عقبنشینی داشتند که شما سررسیدید و دخلشان را آوردید. بعد هم که خودت بهتر میدانی! برانکارد سواری و چادر بهداری و پست امداد و گچ و باند و… تا حالا خب دیگر راضی شدی؟
محسن لبخندی زد و گفت: آره، اگر هوش و ذکاوت سعید نبود ما نمیتوانستیم به کمکت بیاییم. خدایی تا سعید بود دلم به شما دو تا گرم بود که در مواقع بحرانی کمکحالم باشید. خدایی هم که باشد من شاگرد شما دو تا هستم اما شما من را در معرکه انداختید و خودتان از زیر بار این مسوولیت سنگین فرار کردید. قاسم یکدفعه پرید در حرف محسن و گفت: سعید همان شب شهید شد وقتیکه بالای سرش رسیدیم تمام کرده بود. بیشتر از چهلتا تیرخورده بود. احمد هم که با تو زخمی شده بود. او هم از رفتن به شهر خودداری کرد و در پاتک بعدی خودش را به سعید رساند. یک گلوله تانک زیر پایش خورد. از احمد فقط چند تا انگشت پا و دست راست و سرش باقی ماند. خلاصه به آرزویش رسید. قاسم درحالیکه اشک میریخت و بغض گلویش را فشار میداد یاد حرفهای رییسجمهور آقای خامنهای افتاد، وقتی ایشان را در مسجد ترور کردند یک خبرنگار ازش پرسید: الآن چه احساسی دارد؟ ایشان گفت: یا لیاقت نداشتیم شهید بشویم یا سعادت داشتیم بمانیم و به اسلام انقلاب خدمت کنیم. قاسم به محسن گفت داداش خوش به حال آنها که رفتند. حالا نوبت ماست که از خونشان پاسداری کنیم وظیفه ما سنگینتر شده، ایکاش ما هم شهید بشویم و بعد از جنگ را نبینیم. من از دوران بعد از جنگ خیلی میترسم. خیلی سخت است آن زمان زندگی برای امثال ما جهنم میشود. به قول شهید باکری، بعد از جنگ رزمندهها سه دسته میشوند؛ یک عده که از عملکرد و گذشته خودشان پشیمان میشوند، دسته دوم نسبت به وقایع روزمره بیتفاوت میشوند و میگویند یکزمان باید به جبهه میرفتیم که رفتیم حالا باید به فکر دنیایمان باشم. ولی دستهای هستند که روی اصول انقلاب باقی میمانند، نامردیها و نامرادیها نمیتواند آنها را از اصل اسلام و انقلاب دور کند.
ماجرای قاسم را هفته آینده دنبال کنید.
بهروز بیات/ جانباز شیمیایی
بخش فرهنگ پایداری تبیان
مطالب مرتبط:
بیانضباطیهای قاسم به درد خورد